پله هفتم : زندگی = ریاضیات

زندگی آب روانی است که از کوچه ما می گذرد ،

بهتر آن است که با آن وضویی بکنیم .

 

زندگی هدیه ای است که خدا به ما داده است ، اگر از این هدیه که مانند آب روان و پاکیزه ایست در جهت نیک استفاده کنیم به طوری که ثمری برایمان داشته باشد ، این پله را به سلامت پشت سر گذاشته ایم .

 

یک استفاده مفید از زندگی : « ریاضی بخوانید !!! »

منظورم این نیست که برای نمره ریاضی بخونید یا جوری بخونید که پس فردا یادتون بره.

 

منظورم اینه که با ریاضیات زندگی کنید ... « همیشه ریاضیدانان انسانهای ساده ، بی ریا ، عارف ،امین و .... هستند »

هیچ پدیده ای در جهان نیست که ریاضیات در آن اثر نگذاشته باشد .

 

خالق همه پدیده ها ریاضیات است و خالق ریاضیات خداست .

ریاضیات انسان  را به عالمی می برد که دست هیچ شیطان به آنجا نمی رسد .

عالم ریاضیات عالم محاسبه است و هر جا که محاسبه باشد شیطان در آنجا جای ندارد .

سامو علیکم خدا ...
چاکرتیم به مولا ... خیلی نوکرتیم ... خیلی آقایی ... خاک زیر پاتیم !
خدا جون ... قربون اون مرامت ... فدای اون کرمت ... یکم تحویلات ...
الله وکیلی خیلی گلی ... بدجور با مرامی ...
آره میدونم الان چی فک میکنی ...میگی
[…]
باز تو کــارت گیر کرد
یاد ما کردی !!؟؟
نه به مولا ! نه به جون مادرم ! همیشه اوچیکتم ... تو فقـــــــــــــط ...
فقط
‎ِ فقط سیم ثانیه مارو داشته باش بسمونه ... تازه کــــلیم جو گیر
میشیم واسه خودمون ...
یعنی انقد سرت شولوخه که سیم ثانیه از وقتت نمیرسه به ما ؟؟!!!!
بابا BUSY
!!! بابا اینکاره ... !
خدا جون ما که با هم این حرفارو نداریم ... با هر کی رودرواســـــــــی
داشته باشم با تو که ندارم ... سه سوت حرفامو میزنمو مـــــــــرخص
میشم ! بـــگم‌ ؟؟!!!!!
ایــــــــــــول ... از قدیم گفتن خنده نشونه رضایته ...
نمیــــــــــــــدونم از کجاش شروع کنم ... از دلتنگیام ... از بدبختیام ...
از عمله بازیام ...

مرداب

 

میون یه دشت لخت، زیر خورشید کویر

توی یه مرداب پیر، توی دست خاک اسیر

 

منم اون مرداب پیر، از همه دنیا جدا

داغ خورشید به تنم، زنجیر زمین به پام

 

من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم

می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم، تا به دریا برسم

شبو آتیش بزنم، تا به فردا برسم

 

اولش چشمه بودم، زیر آسمون پیر

اما از بخت سیام، راهم افتاد به کویر

چشم من به اونجا بود، پشت اون کوه بلند

اما دست سرنوشت، سر رام یه چاله کند

توی چاله افتادم، خاک منو زندونی کرد

آسمونم نبارید، اونم سر گرونی کرد

حالا یه مرداب شدم، یه اسیر نیمه جون

یه طرف میرم تو خاک، یه طرف به آسمون

 

خورشید از اون بالاها، زمینم ازین پایین

هی بخارم می کنن، زندگیم شده همین

با چشام مردنمو، دارم اینجا می بینم

سرنوشتم همینه، من اسیر زمینم

هیچی باقی نیست ازم، قطره های آخره

خاک تشنه همینم، داره همراش می بره

 

خشک میشم تموم میشم، فردا که  خورشید میاد

شن جامو پر می کنه

به میان دست باد...