« بنام آنکه هستی را آفرید» هر از گاهی در جستجوی نامی و یادی از تو دلم می رود بی آنکه یادی از من بکند بی هیچ خداحافظی! می رود و با یک سبد گلهای سپید لطف برمی گردد با کوله باری پر از روشنایی آبی عفو با تنی داغ از حرارت مهر با چشمانی روشن از نور اشک با گوشهایی سرشار از ترانه ی «دوستت دارم!» با زبانی شاداب از ذکر « تنها تو را می خواهم!» با پاهایی بریده از خاکستان و رسیده به دلستان با دستانی خیس از چشمه ی حرارت زلال «روز ازل» طراوت آن روزی که شهادت دادم به آنکه «تنها تو را دوست دارم» «تنها تو دوست داشتنی هستی و بس!» روزی که تو امر به گفتنم فرمودی و من لب گشودم که : «فقط تو سزاوار همنشینی هستی و بس!» روزی که منـّت نهادی و همگان را شاهد گرفتی که بگوییم «سپاس تو را که به ما نعمت عهد گرفتن عطا کردی!» امشب نیز از ابتدای دل سیاه شب دلم باز عزم سفری سپید کرده باز هم دارد می رود گوی این بار خود را برای سفری طولانی آماده کرده است سفری طولانی به مقصدی نزدیک تر از نزدیک... «سفری تا آستان دوست!» یاحق! | |