سکوت

من سکوت را دوست دارم به خاطر ابهت بی پایانش

فریاد را می پرستم به خاطر انتقام گمگشته در عصیانش

فردا را دوست دارم به خاطر غلبه اش بر فلک لجمدار

پاییز را می پرستم به خاطر عدم احتیاج عدم اعتنایش به بهار

آفتاب را دوست دارم به خاطر وسعت روحش که شب ناپدید می شود تا ماه فراموش کند حقیقت تلخی را که از او نور می گیرد.

زندگی را تقدیس می کنم چون روزی هزار بار نابودش می کننداما نمیمیرد

واو را عزیز می شمارم به خاطر آشناییش با زبان گلهای سرگشته و فغان صامت قلوب به خون آغشته و مرده

واین نامه را به او می نویسم شاید بتوانم اورا با زبان گلهایی که علی رغم یورش خزان هرگز نابود نمی شوندو قلوبی که پاره می شوند صد پاره می شوند آواره نمی شوند ولی هرگز بیچاره نمی شوند و هرگز نمی میرند آشنا کنم

رنج من نمی دانم ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ـ ... چرا انسان این دانا این پیغمبر... در تکاپوهایش ـ چیزی از معجزه آنسوتر ـ!... ره نبرده است به اعجاز محبت... چه دلیلی دارد؟... چه دلیلی دارد... که هنوز مهربانی را نشناخته است؟... و نمی داند در یک لبخند... چه شگفتیهائی پنهان است!... من بر آنم که در این دنیا... خوب بودن به خدا سهل ترین کاراست... و نمی دانم ... که چرا انسان... تا این حد... با خوبی... بیگانه ست... و همین درد مرا سخت می آزارد. (فریدون مشیری)