دیدمت در حریری زمهتاب سرد و خاموش خفته بودییادم امد که در صبح روز دیدار از غروبی چنین گفته بودیدر دو چشمت طلوعی نهانی چون ستاره می دمیدی
در شب بهت ویرانی من قصه های مرا از سر شوق می شنیدی
بی شکیبم ،بی قرارم سر به پای جنون می گذارم
بی شکیبم ،بی قرارم دل به دریای تو می سپارم
در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد،دگر نیستی تو
خود نگفتی که من هم بدانم،کیستی تو ،چیستی تو
دیدمت در حریری ز مهتاب سرد و خاموش خفته بودی
یادم امد صبح روز دیدار از غروبی چنین گفته بودی.
همه با هم بیاد زنده یاد استاد ایرج بسطامی
سلام
من وبلاگ شما رو از وبلاگ سمانه جان پیدا کردم
خیلی قشنگ بود همیشه موفق باشی