دیدمت در حریری زمهتاب سرد و خاموش خفته بودی

یادم امد که در صبح روز دیدار از غروبی چنین گفته بودی
در دو چشمت طلوعی نهانی چون ستاره می دمیدی
در شب بهت ویرانی من قصه های مرا از سر شوق می شنیدی
بی شکیبم ،بی قرارم سر به پای جنون می گذارم
بی شکیبم ،بی قرارم دل به دریای تو می سپارم
در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد،دگر نیستی تو
خود نگفتی که من هم بدانم،کیستی تو ،چیستی تو
دیدمت در حریری ز مهتاب سرد و خاموش خفته بودی
یادم امد صبح روز دیدار از غروبی چنین گفته بودی.

همه با هم بیاد زنده یاد استاد ایرج بسطامی
نظرات 1 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:14 ق.ظ

سلام
من وبلاگ شما رو از وبلاگ سمانه جان پیدا کردم
خیلی قشنگ بود همیشه موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد