نمی خواستم بیازارم موری را که دانه کش است، اما ....


مینا اسدی
Mina.assadi@spray.se

 

نه ... هرگز نمی خواستم و نمی توانستم بیازارم موری را که دانه کش است.

از کودکی دیده بودم که چگونه با خون سردی سر گوسفندان بی زبان را گوش تا گوش می برند. دیده بودم که چگونه، پس از ریختن یک قطره آب در حلق مرغ ها، گلویشان را محکم می گیرند و سرشان را می کنند و به گوشه ی حیاط پرتاب می کنند. دیده بودم که چگونه از گنجشکان کوچک، سوپ مقوی می پزند و به ما می خورانند، دیده بودم که چگونه صیادان، تورهای بزرگ را در دریا می اندازند و ماهی ها را از آب جدا می کنند.

ما کودکان تماشاگر همه ی این صحنه ها بودیم. مرغ و خروس و گوسفند و پرندگانی که صبح ها با آنها بازی می کردیم و دوستشان داشتیم ظهر سر میز ناهار، در دیس های چینی، دراز به دراز افتاده بودند و ما گرسنه و شتاب زده فریاد می زدیم: من سینه... من ران... من بال... و بی هیچ مشکلی دوست و همبازی صبح را می خوردیم و سر مست و سیر به باغ می رفتیم تا با حیوانات زنده که در باغ آزادانه می چرخیدند و می چریدند بازی کنیم. دوستی ما با پرندگان و چرندگان سبب نمی شد که یکی از آنها مورد توجه خاص مان قرار گیرد و از کشته شدن و پخته شدن با سیر و پیاز و آلو و زرشک و زعفران و...معاف شود، اما همین ها که بره ی کوچک تو دلی را کباب می کردند و به زور و با التماس به خورد ما می دادند تا از تغذیه خوب ، پوستمان بدرخشد و استخوان هایمان پوک نشود و قلبمان مثل ساعت بزند و مغزمان پر از فسفر حاصل از خوردن ماهی باشد و بدنمان دچار کمبود ویتامین آ، ب و ث نشود.

به ما یاد داده بودند که همیشه مراقب باشیم که هنگام راه رفتن، مورچه ی زیر پایمان لگد نشود. هیچ شعری به اندازهِ این بیت فردوسی "میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است" در خانه ی ما از ارزش و اهمیت بر خوردار نبود. قلم درشت پدرم مرتب توی دوات فرو می رفت و در می آمد و این بیت ارزشمند را می نوشت، تا بر در و دیوار خانه بیاویزد و ما موظف بودیم که هر روز قبل از رفتن به دبستان، این بیت را ببینیم و به دقت بخوانیم و آویزه ی گوشمان کنیم.

هرگز به ذهنم راه نمی یافت که یک روز خودم، این موجودات کوچک بیگناه را زیر پا له کنم. چه بر من گذشت و چه شد که به آزار مورچگان تن دادم حکایتی ست که به خواندن اش می ارزد.

***

از این جا شروع شد. هنگام گذشتن از کوچه ای، یک مورچه ی عینکی جلوی راهم سبز شد. مودبانه سلام کرد و انگار که سال هاست هم دیگر را می شناسیم در چشم به هم زدنی همه ی زندگی اش را روی دایره ریخت و من که هرگز او را ندیده بودم و نمی شناختم چنان متاثر شدم که بغض گلویم را گرفت و اشک راه نگاهم را بست. سینه ای داشت مالامال درد و اندوه... چشمانش چشمه ی اشک بود و زانوانش ناتوان از کشیدن بار تن اش. تکیه داده بود به دیوار خانه ای، دست بر چهره و آب از دیدگان روان... به من فرصت تفکر و تامل نداد. در آغوشم رها شد و گریان طلب یاری کرد و من، مبهوت از این دیدار نا بهنگام. گفتم که می کنم آنچه را که او می خواهد. دستم دراز شد به سوی مور ناتوانی که دست کوچکش را به امید یاری به طرفم دراز کرده بود. با احتیاط آن دست نرم ناتوان را فشردم و پس از آن، هر دقیقه ی زندگی ام به شنیدن دردهای او گذشت و در جستجوی یافتن مرهمی برای زخم هایش.

مورچه ی دوم در یک فروشگاه راهم را بست. سومین مورچه را در خانه ی یک دوست دیدم... ستمدیده... سربزیر و بی آزار... مثل آن دوتای دیگر. چهارمی و پنجمی و ششمی و دهمی و صدمی... و همه بی نوا... بی آزار... مهربان... و رنج دیده و ستم کشیده و نیازمند دستی ، دستانی و جان و دلی که درک شان کند. پس از ماهی و سالی که این موران نازک دل به سامان رسیدند و نفسی تازه کردند به کشف استعدادهایشان پرداختند و عجب آن که بیشترین شان شعر را برگزیدند و شاعر شدند! بزرگترها کوتاه آمدند که مورچگان جرات ابراز وجود پیدا کنند، بالا بیایند و بالاتر بیایند، نه به خاطر هنر گهر بارشان، بل، به خاطر بی آزار بودنشان و این که جان شیرین  شان خوش بود و سال ها پیش، فردوسی توسی به ما آیندگان، سفارش شان را کرده بود. به احترام شاعر بزرگ توس، حمایت از این جانداران بی آزار از وظایف ملی ـ میهنی به شمار می رفت. من هم به پیروی از شاعرِ توس، در برابر مورچگان سر خم کردم، القاب و عناوین شان را که در طبق اخلاص و بخشش به من هدیه می کردند، نپذیرفتم و هرگز دلم نیامد که بگذارم با آن جثه ی کوچک، کیف سنگین مرا بکشند و این به مذاق آنها خوش نمی آمد. با اصرار من و انکار آنها، بالاخره با شرمساری پذیرفتند که مرا با نام کوچکم صدا کنند... و کردند ... و صمیمی شدیم و این صمیمیت سبب شد که کم کم مورچه ها از سرو کولم بالا بروند. حالا همه ی هم و غمم این بود که مواظب باشم تا به هنگام خاراندن تنم به جان شیرین نیش زنندگان آسیبی نرسانم.

بیچاره ها که غرض و مرضی نداشتند و کارشان که از سرِ کین نبود. پس به دل نمی گرفتم و با گل و لبخند به دیدارشان می شتافتم . نازک تر از گل نمی گفتم و هر روز بیش تر از روز پیش دلبسته ی این بیت نغز فردوسی می شدم.

زمین که زیر پای مورچگان محکم شد، جان تازه ای گرفتند. حالا به دور از هیاهو ی سیاست و جنگ و بلایای آسمانی و فقر و تنگدستی، به یاری دهندگانشان، چنگ و دندان نشان می دادند.

این مورچه ها، مورچه های آغاز آشنایی نبودند. سر به زیرکه نماندند هیچ، چنان سرشان را بالا می گرفتند و چنان بر زمین پای می فشردند که انگار پیش از آنها موجود زنده ای در جهان نبوده است و پس از آنان خورشید سرد خواهد شد و نورو روشنی از جهان رخت بر خواهد بست.

مورچه ها در نشست های شان "طرح"های نو در می انداختند و در منشور شان نیش و نیشگون و نیشخند جای بزرگی داشت.

مورچه هایی که از پشت کوه آمده بودند و روستائیان خوش دل و پاک نهادی بودند و به گفته ی خودشان پیش از آن که به سرزمین دیگری سفر کنند حتا ساق پای مادرشان را هم ندیده بودند، بانیان خیر "مبارک بادا" یی شدند که در پس آن، همیشه یک مورچه ی زن، گریان و پریشان و بر سر زنان و صد البته "نفرین کنان" بر جای می ماند.

اما مورچه ها با دریافت تازه ای از دمکراسی و آزادی، هم چنان می راندند و خرخویش می تازاندند و شمر هم جلو دارشان نبود .

غم خودم کم بود که از گوشه و کنار هم پچ پچ ها را می شنیدم که می گفتند: لعنت بر پدر و مادر کسی که به این مورچه ها پر و بال داد... و اشتباه بود. که نداده بودم... و نداده بودیم. دستی دراز شد و دستی را گرفت که در حال افتادن بود، برای بپا خواستن اش و زنده بودن اش... همین... و مسئولیت مورچه ها که تا قیام قیامت بر گردن ما نبود.

و اما مورچه های بی آزار دست از آزار بر نداشتند. دانه می خوردند و روز به روز پروارتر می شدند و بدون توجه به قد و قواره شان عربده می کردند و نفس کش می طلبیدند. به همه ی سوراخ ها سر می کشیدند و علم دار هر عاشورایی بودند.

من با طاقت طاق شده، به خاطر گل روی شاعر والا مقام فردوسی توسی خشم ام را فرو می بردم و کماکان نمی خواستم بیازارم موری را که دانه کش است!

هر چه زمان می گذشت آزار مورچه های بی آزار بیشتر می شد.

از انگشتان پایم شروع کرده بودند و در لابلای آن به گشت و گذار مشغول بودند، هر چه من هیچ نگفتم، آنها به پیشروی خود ادامه دادند و تا گردنم بالا آمدند. به هر جای تنم که دست می کشیدم یک مورچه ی بینوا کمین کرده بود. کار این مورچه ها که صدتای شان توی مشتم جای می گرفتند به جایی رسیده بود که توی تنم رژه می رفتند. در همه ی سوراخ ها بودند. توی گوش هایم، چشم هایم و چک و چارم!

دهانم پر از مورچه بود و هر گاه که به حلقم هجوم می آوردند با احتیاط تف شان می کردم که سرشان به سنگ نخورد و نشکند. هر چه آنها حملات شان را بیشتر و عرصه را برمن تنگ تر می کردند، من صبور تر می شدم و از تصور آزار این موجودات معصوم دلم می گرفت. ساکت نشسته بودم و به تاخت و تاز مورچه گان می نگریستم و هرگز در فکر چاره نبودم... می گفتم: بیچاره اند... آزاری ندارند... چه کنند... شکم شان سیر است و خیال شان آسوده... بگذار کمی بالا و پایین بپرند... مگر چه می شود... این جانداران کوچک هم بالاخره پیر می شوند و میر می شوند . اگرغیر از این بود که شاعر بزرگ توی مغز ما فرو نمی کرد که این ها جان دارند و جان شیرین خوش است، بویژه که این مورچگان شاعر هم بودند.

***

شبی که از آزار موران ناتوان، به فغان آمده بودم و سرم از هجوم شان سنگین بود و چشمانم سیاهی می رفت و رژه ی مورچگان بالدار و بی بال، کوتاه و بلند... چاق و لاغر، امانم را بریده بود و از شدت یاس و درد، بیم آن می رفت که به خشم و خروش آیم و با یک یورش ناگهانی، صف اتحادشان را در هم بشکنم و پوزه ی کوچک شان را به خاک بمالم، آزرده و ملول، دست به دامان شیخ اجل سعدی شدم و از او توسل جستم. بیت درخشان:

مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را به درانند پوست

همه ی رشته هایی را که پدرم بیاری بیت معروف فردوسی بزرگ در جان و تنم تنیده و بافته بود، به یک باره پنبه کرد.

شعر را دوباره خواندم و چند باره خواندم و از ترس و وحشت پر شدم. این موجودات کوچک بی آزار که می توانستند با اتحادشان شیر ژیان را به چهار میخ بکشند، اگر اراده می کردن ، می توانستند مرا که نه شیر بودم و نه ژیان، به چشم بر هم زدنی از زمین بردارند.

آیا آنها که از شیر درنده نمی ترسیدند و آهسته آهسته زیر جلدش می رفتند و پوست از کله اش می کندند، به من که ساده دلانه در دستشان بودم و در همه ی زندگی ام حضور داشتند، رحم می کردند؟ ترسم را فرو خوردم و به فکر چاره افتادم، هنوز دیر نبود. نگاه کردم و دیدم که این موران بینوا با تمام هارت و پورت های شان به اندازه ی یک بند انگشت من هم نیستند.

من شیر ژیان شعر سعدی نبودم، اما این ها هم مورچگانی نبودند که فردوسی سفارش شان را به ما کرده بود .

پس با اجازه ی سعدی و با پوزش از فردوسی، درنگ نکردم ، لباس هایم را در آوردم، دوش آب گرم را باز کردم و همه ی سوراخ، سنبه های تنم را از هر چه مورچه ی بینوای بی آزار پاک کردم. مورچگان، دانه، دانه، در چاهک کف حمام فرو رفتند و من نفسی به آسودگی کشیدم و هر چند دیر، یاد گرفتم که فقط این دیگران نیستند که جان دارند و جان شیرین اشان خوش است.

من هم هستم.

جولای دوهزار و چهار/ استکهلم

منبع: ماهنامه مرداد «دیدگاه»



 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد